بهنام چندتا کتاب با خودش آورده . یکی شون اسمش دریا بود . نوشته نمیدونم چیچی معینی ! پرانتز باز : مودب پور ! …….. ها میگن معروفه و رمان هاش فروش میره و اینها ! قبلا هم ایران یک دختره خل و چل هی میگفت وای چقدر کتابهاش خوبه و اینا !
خلاصه برداشتم بخونمش یعنی !
صفحه 12 نوشته بود : ….. زودی کلاسوری که با خودم آورده بودم رو وا کردم و شروع کردم به ورق زدن..مثل اینکه دنبال یک نوشته میگردم و این کارم احمقانه بود ! کلاسور سفید سفید ! روز اول دانشگاه …
حالا صفحه 13 .. ادامه توصیف همون صحنه کلاس … استاده وارد کلاس شده و اینها …. : …. یه نگاه به تابلو میکردم و هرچی روش نوشته بود تو کلاسورم مینوشتم . یه یادآوری از درسهای گذشته بود !
نویسنده به این خری دیده بودین تا حالا !