مودب پور

ژوئیه 26, 2008

بهنام چندتا کتاب با خودش آورده . یکی شون اسمش دریا بود . نوشته نمیدونم چیچی معینی ! پرانتز باز : مودب پور ! …….. ها میگن معروفه و رمان هاش فروش میره و اینها ! قبلا هم ایران یک دختره خل و چل هی میگفت وای چقدر کتابهاش خوبه و اینا !

خلاصه برداشتم بخونمش یعنی !
صفحه 12 نوشته بود : ….. زودی کلاسوری که با خودم آورده بودم رو وا کردم و شروع کردم به ورق زدن..مثل اینکه دنبال یک نوشته میگردم و این کارم احمقانه بود ! کلاسور سفید سفید ! روز اول دانشگاه …

حالا صفحه 13 .. ادامه توصیف همون صحنه کلاس … استاده وارد کلاس شده و اینها …. :  …. یه نگاه به تابلو میکردم و هرچی روش نوشته بود تو کلاسورم مینوشتم . یه یادآوری از درسهای گذشته بود !

نویسنده به این خری دیده بودین تا حالا !

Islamic Revolution Export

جون 5, 2008

صدور انقلاب !

انقلاب رو صادر کردند و دارند صادر میکنند دیگه !

حزب الله لبنان مولود انقلاب اسلامی ایران هست و بعد از اون با حمایتهای مالی و نظامی و سیاسی ایران متولد شد .

انقلاب رو صادر میکنیم یعنی همین جوری که ما شاه رو سرنگون کردیم به شما هم کمک میکنیم که اسراییل رو سرنگون کنید .

به همین سادگی .

Perfume

مِی 25, 2008

بوی عطرش هم خوب بود . خیلی خیلی خوب بود .

چندتا نفس عمیق کشیدم تا اونجایی که میتونم این بوی خوب رو حس کنم . نگهش دارم حتی برای چند ثانیه

حیف که بیشتر از این نمیشد مغازه دار رو معطل کرد . مردم توی صف منتظر بودند.

از فروشگاه اومدم بیرون

بوی عطرش هم خوب بود . خیلی خیلی خوب بود.

کاشکی برای من بود تا لباسم هم این بو را میگرفت …باز هم آدم به یاد فیلم آل پاجینو میافته.

حالا که نیست.

فتوا

آوریل 18, 2008

امشب این جمله رو اختراع کردم  .

تنهایی میشه گریه کرد . ولی تنهایی نمیشه خندید.

من اینجوریم

مارس 28, 2008

سعید میگه تقصیر خودته … انگار میخوای از آدمها فرار کنی … آدم حس میکنه نمیخوای ادامه بدی …

بهش میگم اون شب توی جشن … همه گروه گروه پیش هم بودند .. من مثل ذرات گرد و غبار اون وسط ولو بودم … واسه همین پونزده دقیق بعدش برگشتم خونه .. یک شکم سیر زار زدم با صدای بلند !

بهش میگم چند روز پیش … چهارتا ایرانی توی لابی بودند … خیلی هم باهم صمیمی و خودمونی بودند … من هم اونجا بودم خب … وقتی حتی نگاه نمیکنند چطوری میتونم بپرم وسط جمعشون …. ؟

بهش میگم آخه من حس میکنم کسی تمایلی نداره با من صحبت کنه … یا بقول معروف از مصاحبت با من لذت ببره !!! . بهش میکنم وقتی با کسی صحبت میکن حس میکنم طرف میخواد زودتر بذاره بره … خب من هم نمیخوام کسی رو برنجونم یا مجبور کنم .. واسه همین خودم حس میکنم که باید زودتر طرف رو ولش کنم بره ! ….

سعید میگه نه اینطور نیست …

ولی من با تمام وجودم حس میکنم همین طوریه .

انزوا

Hello world!

مارس 27, 2008

Welcome to WordPress.com. This is your first post. Edit or delete it and start blogging!