سعید میگه تقصیر خودته … انگار میخوای از آدمها فرار کنی … آدم حس میکنه نمیخوای ادامه بدی …
بهش میگم اون شب توی جشن … همه گروه گروه پیش هم بودند .. من مثل ذرات گرد و غبار اون وسط ولو بودم … واسه همین پونزده دقیق بعدش برگشتم خونه .. یک شکم سیر زار زدم با صدای بلند !
بهش میگم چند روز پیش … چهارتا ایرانی توی لابی بودند … خیلی هم باهم صمیمی و خودمونی بودند … من هم اونجا بودم خب … وقتی حتی نگاه نمیکنند چطوری میتونم بپرم وسط جمعشون …. ؟
بهش میگم آخه من حس میکنم کسی تمایلی نداره با من صحبت کنه … یا بقول معروف از مصاحبت با من لذت ببره !!! . بهش میکنم وقتی با کسی صحبت میکن حس میکنم طرف میخواد زودتر بذاره بره … خب من هم نمیخوام کسی رو برنجونم یا مجبور کنم .. واسه همین خودم حس میکنم که باید زودتر طرف رو ولش کنم بره ! ….
سعید میگه نه اینطور نیست …
ولی من با تمام وجودم حس میکنم همین طوریه .
انزوا
آوریل 14, 2008 در 4:16 ق.ظ. |
اول سلام.
همینجوری یهویی از اینجا سر در آوردم! وبلاگی که فقط یه مطلب داره! و مطلبی که فقط یه هدف داره!
نمیدونم ولی غم از سر و صورت این نوشته میباره! یه حس ناراحت کننده! یه جور بغض که میخواد بترکه یا شایدم ترکیده! شاید این یه مقدمه کاملا رمانتیک واسه شروع وبلاگ باشه یا تک مطلبی باشه که فقط همین یه دونست و قرار نیست زیاد بشه. در هر حال امیدوارم هرکی هستی و هرجا هستی شاد و موفق و پیروز باشی.
دعا میکنم هیچ ادمی غمگین نباشه هرچند غم و غصه قسمت جدایی ناپذیر زندگی ادمهاست ولی دعا کردن که عیبی نداره!