سعید میگه تقصیر خودته … انگار میخوای از آدمها فرار کنی … آدم حس میکنه نمیخوای ادامه بدی …
بهش میگم اون شب توی جشن … همه گروه گروه پیش هم بودند .. من مثل ذرات گرد و غبار اون وسط ولو بودم … واسه همین پونزده دقیق بعدش برگشتم خونه .. یک شکم سیر زار زدم با صدای بلند !
بهش میگم چند روز پیش … چهارتا ایرانی توی لابی بودند … خیلی هم باهم صمیمی و خودمونی بودند … من هم اونجا بودم خب … وقتی حتی نگاه نمیکنند چطوری میتونم بپرم وسط جمعشون …. ؟
بهش میگم آخه من حس میکنم کسی تمایلی نداره با من صحبت کنه … یا بقول معروف از مصاحبت با من لذت ببره !!! . بهش میکنم وقتی با کسی صحبت میکن حس میکنم طرف میخواد زودتر بذاره بره … خب من هم نمیخوام کسی رو برنجونم یا مجبور کنم .. واسه همین خودم حس میکنم که باید زودتر طرف رو ولش کنم بره ! ….
سعید میگه نه اینطور نیست …
ولی من با تمام وجودم حس میکنم همین طوریه .
انزوا